گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل بیست و دوم
XI – شلی: اوج اشتهار، 1819-1821


مهمترین رویدادهای زندگی شلی در فاصلة ورود به رم (1819) و تجدید دیدار با بایرن در پیزا (پیسا) (1821)، خلق منظومه هایش بود. پیش از این دوران، جلوه هایی از تعالی نبوغ شاعری وی در منظومة ملکه مب و بعداً در قطعة «اوزی ماندیاس»، که در سال 1817 انتشار یافت، متجلی گشته بود – قطعة اخیر غزلی سرشار از اندیشه و نیرویی تکان دهنده بود. قطعه ای تحت عنوان «اشعاری که بر تپه های یوگانی سروده شد»، که در سال 1818 انتشار یافت از نظر تمرکز اندیشه و پیراستگی و روشنی شکل، به پای آثار قبلی او نمی رسید. قطعة دیگری با عنوان «اشعاری که در دلشکستگی در نزدیکی ناپل سروده شده» و در سال 1818 انتشار یافت ترحم شاعر را نسبت به خویشتن بیش از آن در بردارد که همدردی خواننده را برانگیزد. آخر مگر نه این است که آدمی نباید اشک در آستین داشته باشد و هر دم ناله و شکایت سردهد؟ ولی از آن پس در مدت سه سال، به ترتیب پرومتئوس از بندرسته، «چکامه ای تقدیم به باد مغرب»، «به چکاوک»، «ابر»، اپیپسیچیدیون، و آذونائیس، یکی پس از دیگری، جلوه گری می کند. نخست از تراژدی چنچی یاد می کنیم که در سرودن آن، شلی با توفیقی کمابیش کافی کوشید با جان

1. gondola ، نام قایقهای ونیز؛ که به منزلة تاکسی می باشد. ـ م.

وبستر و سایر نویسندگان و در امنویسان دوران الیزابت - جیمز1 در پدید آوردن داستانی سیاه و خونبار از زنای با محارم و جنایت، به رقابت برخیزد.
منظومة پرومتئوس از بندرسته، طبق دیباچة مصنف به سال 1820، بر فراز حمامهای کاراکالا2 واقع در رم سروده شده است. شلی با تصنیف تراژدی چنچی با درامنویسان انگلیسی در دوران ملکه الیزابت اول به مقابله برخاسته بود اینک، برای آنکه مرحله ای فراتر از جاه طلبی خویش را ارضا کند به مقابله با درامنویسان یونانی کمر بسته بود. اشیل، در امنویس والامقام یونانی، در پرومتئوس در زنجیر نشان می دهد چگونه «کسی که، از غیب با خبر است» به صورت تیتان3 عصیانگری بر صخره ای در کوههای قفقاز به زنجیر کشیده می شود، چرا که از درخت معرفت بیش از اندازة ضرورت بر انسان آشکار ساخته است. در قسمت مفقود شده از پنج درام سه بخشی، طبق سنت معمول، زئوس نرم شده و پرومتئوس را از آن صخره، و همچنین از چنگ عقابی که به دستور خدای خدایان، روزها جگر او را می خورد [و شبها جگرش از نو می رویید] – نظیر شکی که پیاپی در باورهای یک انسان عصیانگر پدید آید – رها ساخت. «درام غنایی» شلی (چنانکه خود آن را می نامید) زئوس را به سان یکی از افراد خانوادة بوربون و آدمی سالخورده و تندخو ترسیم می کند که به شیوه ای بیرحمانه مسئول بدبختیهای نوع بشر و بدرفتاری زمین است؛ پرومتئوس، با همة حرارت و غیرتی که از یک دانشجوی آکسفرد برمی آید دمار از روزگار زئوس برمی آورد و اسقفان را به حضور در مراسم تشییع جنازة خدا فرا می خواند. آنگاه تیتان از شدت و ژرفای نفرین خود متأسف می شود و می گوید: «نمی خواهم که هیچ جانداری رنج ببرد.» بعد از آن به رسالتی که برای خود برگزیده است باز می گردد – و آن با نصیب ساختن همة بنی نوع بشر از نعمت خرد و محبت است. روح زمین نیز از این نکته شاد می شود و به او خوشامد می گوید: «تو از خداوند والاتری، زیرا که خردمند و مهربان هستی.»
در سراسر و تا پایان پردة اول منظومه، گفتارها تحمل پذیر است، و اشعار غنایی ارواح ملازم، با قدرتی بسیط به غرش در می آید؛ با استعاره ای دارای لذت و عطر آسمانی می درخشد؛ و با آهنگی دلپذیر ادامه می یابد. ولی دیگر گفتارها، چه آنها که از الاهیات نشان دارد و چه آنها که الحادی است چون برقی در شعر نمی درخشد؛ چکامه ها و غزلها، آنگاه که با ترا کمی گیج کننده بر ذهن خواننده انباشته می شود، صورتی دگرگون می یابد: آن نازیبا می شود، و این جذبه و گیرایی خود را از دست می دهد. آخر مگر نه اینست که زیبایی پایان ناپذیر نیز ملال انگیز است؟ قسمت زیادی از اشعار شلی در این منظومه، یادآوری تأثرات و عواطف است بدون آنکه

1. دوران الیزابت (1558-1603) و دوران جیمز اول (1603-1625)، که دورانهای غنی از فعالیتهای ادبی بودند. ـ م.
2. Caracalla ، یکی از امپراطوران روم که حمامهایی به نام وی در زمان فرمانرواییش در رم ساخته شد. ـ م.
3. Titan ، نام دوازده عفریت و عفریته در اساطیر یونان که فرزندان اورانوس و گایا و اجداد خدایان اولمپی بودند. ـ م.

آرامشی در پی آن فرا رسد. همچنانکه پیش می رویم، احساس می کنیم در این اشعار مایه ای از ضعف وجود دارد: ابراز احساساتی بیش از اندازه برای کردارهایی بس اندک و ناچیز، تعدادی بیش از اندازه از حالات و بیتهای بسیار فراوان در وصف دلها و گلها («من قطرة شبنمی هستم که می میرد.» این جمله ایست که بر زبان روح زمین جاری می شود). این سبک و شیوه ایست که می تواند یک قطعة غنایی را زیبا کند، ولی درام را کند می سازد؛ زیرا درام، آن چنان که از نامش برمی آید، باید پیوسته با عمل توأم و در حال تحرک باشد. پس، «درام غنایی» اصطلاحی با تناقض لفظی است.
نقطة مقابل آنچه در بالا گفته شد، «چکامه ای تقدیم به باد مغرب» است (1819) که سراسر آن ما را به شور و هیجان درمی آورد زیرا که الهامبخشی نیرومند آن در هفتاد مصراع متراکم شده است. در اینجا غنای پرتنوع قافیه های شلی آن اندازه فراوان است که یک لحظه خواننده را سیر نمی سازد؛ تأثرات و عواطف چون لایة نازکی گسترده نشده بلکه برگرد یک اندیشه متمرکز گشته: اینکه می توان امیدوار بود زمستان نارضایی ما بهاری از شکوفایی در پی داشته باشد. این استعاره که همیشه مقبول بوده، در اشعار شلی پیاپی نمودار می شود. همین استعاره، در آن زمان که به نظر می آمد دنیای امیدها و رؤیاهایش در برابر هجوم تجربه و واقعیت فرو می ریزد، شلی را دلگرم و استوار نگاه می داشت. شلی آرزو می کرد اندیشه هایش که نظیر برگهای پراکنده شده در اثر وزش باد می نمود، پایدار بماند و به مدد «جادوی ظریف شعر» گسترده شود. و چنین نیز شد.
آن چکامه که بر قله های شامخ شعر پا نهاده است، از قراری که شلی برای ما می گوید «در جنگلی که در کنار رودخانة آرنو، نزدیک فلورانس گسترده شده، به ذهن من رسید و در همانجا سروده شد، آن هم در روزی که یک باد طوفانزا ... مه و بخارهایی را گرد می آورد تا به صورت بارانهای پائیزی فرو ریزد.» چرا شلی روم را ترک گفته بود؟ از جهتی ممکن است به خاطر آن بوده باشد که می خواسته است گوشة انزوایی بجوید یا آنکه مجاورت جهانگردان انگلیسی را، که در او نه به چشم شاعری گرانمایه بلکه به عنوان آدمی خدانشناس و زناکار می نگریستند، برخود تحمل پذیر سازد. آن زمان که ویلیام پسر چهار سالة شلی در 7 ژوئن 1819 درگذشت، او ومری از داغ مرگ فرزند بسیار بی تاب شدند. وقتی نه ماه بعد دخترشان نیز دیده از دنیا فرو بست، پدر و مادر، دیگر نتوانستند زیربار چنان فشار سهمگینی از غم و حرمان کمرراست کنند. در موهای قهوه ای او، که در آن زمان فقط بیست و هفت سال داشت، تارهای سفید و خاکستری نمودار شد.
پس از آنکه ویلیام را در گورستان انگلیسیها در رم به خاک سپردند، شلی با خانواده اش به سوی شمال راه افتادند تا در شهر لیوورنو اقامت گزینند. در آن شهر روزی شلی در حالی که در باغی قدم می زد، از پرواز هراسان پرندگان به هنگام نزدیک شدن به آنها آزرده خاطر شد

- چنانکه هر شاعری ممکن است دستخوش چنین آزردگی خاطر بشود. یکی از آن پرندگان به خصوص او را فریفته ساخت زیرا در همان حال که به سوی فضا پرمی کشید چهچهه ای نیز سر داد. وقتی شلی به اطاقش بازگشت، نخستین قالب چکامة «به چکاوک» را سرود که به صورت شعری شش وتدی1 با مضمونی اندیشناک و فراموش نشدنی بود. آن بندهای ظریف و دلنشین از نظر قافیه بر ذهن سنگینی نمی کند زیرا که در هر مصراع آن گرمی احساس موج می زند و از اندیشه ای ناب استحکام یافته است.
در دوم اکتبر 1819، شلی با خانواده اش به فلورانس رفتند و در آنجا مری فرزند سومش را به دنیا آورد. پسری بود که او را پرسی نام گذارند. در فلورانس، کلر کلرمنت شغلی در سمت یک معلم سرخانه پیدا کرد و سرانجام شلی را از کشیدن بار تکفل خود آزاد ساخت. در 29 اکتبر 1820، از فلورانس به شهر پیزا رفتند و در آنجا در هتل ترپالاتتسی اقامت گزیدند؛ در همین شهر بود که شلی با جالبترین و عجیب ترین ماجراهای زندگیش روبه رو شد.
با آنکه شلی پیاپی دستخوش کسالت و رنجوری جسمی بود، هیچ گاه حساسیت خویش را در برابر جاذبه های جنسی از دست نداده بود؛ و چنانچه با زنی برمی خورد که نه تنها زیبا بلکه شوریده بخت نیز بود، آن کشش مضاعف او را از خود بیخود می ساخت. امیلیا ویویانی دختری از یک خانوادة بزرگ و سرشناس بود؛ او را، و برخلاف میل خودش، به صومعه ای نزدیک پیزا سپرده بودند که بکارتش محفوظ بماند تا زمانی که شوهری مناسب (از نظر مالی) برایش پیدا شود. شلی و مری و گاهی نیز کلر به دیدار آن دختر می رفتند و جملگی مجذوب زیبایی اصیل چهره و اندام، رفتار آمیخته به فروتنی و سادگی عاری از ریا و اطمینانبخش وی شده بودند. در نظر شاعر ما، آن دختر غایت مطلوب جلوه می کرد و شلی او را موضوع رؤیاهای در حال بیداری خود قرار داد و برخی از آن رؤیاها را در قطعه ای به نام اپیپسیچیدیون («به یک روح بی همتا؟») به شعر سرود و این قطعه با نام مستعار شاعر درسال 1821 انتشار یافت. چند مصراع شگفتی برانگیز از این قطعه:
هرگز نیندیشیدم که پیش از مرگ شاهد باشم
تجلی جوانی را که این چنین به کمال رسیده باشد. امیلی،
تو را دوست می دارم، گرچه مردمان پروایی ندارند
آن عشق را با شرم ناشایسته ای از رونق عاری سازند.
ای کاش من و تو، توأمانی از یک مادر بودیم!
یا، اگر نامی که قلب من به دیگری عاریت داده
می توانست رشته ای از خواهری برای او و تو باشد،
بدانسان که دو پرتو از یک ابدیت را در هم می آمیخت؛
و باز در همان حال، یکی مجاز و دیگری واقعی می نمود،

1. Hexameter

این نامها گرچه عزیز است، نمی تواند آن چنانکه شاید، تصویر کند
چگونه در ورای هرگونه پناهی، من از آن تو هستم، آه، من!
از آن تو نیستم: من پاره ای از وجود تو هستم.
و با همین وضع، شاعر از جذبه ای به جذبة دیگر می غلطد:
همسر، خواهر! فرشته! رهنمای سرنوشت.
که مسیرت این چنین عاری از ستاره است، ای آنکه بسی دیر آمده ای
محبوبم! ای آنکه بسی زود ستایش مرا برانگیخته ای!
زیرا که در کشتزارهای ابدیت
روح من از آغاز باید که روح تو را پرستیده باشد
که حضوری ملکوتی در مأوایی ملکوتی است.
واضح است که در آن زمان جوانی بیست و هشت ساله در وضعی به سر می برد که از پدید آوردن تصوری از کمال مطلوب لذت می برد. قوانین و اخلاقیات نمی توانند غده های ما را کاملاً تحت نظم و قاعده ای درآورند؛ و انسان، خلاصه که نابغه یا شاعر هم باشد، باید گریزگاهی و آرامشی بجوید، خواه به صورت عمل و خواه به شکل تجلی هنری. در این مورد به خصوص، روح رنجور و بیمار با شعری درمان یافت یا به رهایی رسید؛ شعری که بین ابتذال و تعالی در نوسان است:
روز فرا رسیده و تو با من پرواز خواهی کرد. ...
هم اکنون کشتی در بندرگاه شناور است،
بادی برفراز ستیغ کوهستان در هیاهوست.
تا شاعر و دلدارش را به جزیره ای در دریای نیلگون اژه برساند:
جزیره ایست بین بهشت، فضا، زمین، و دریا،
که چنین گهواره در آرامشی کامل در اهتزاز است ...
این جزیره و خانه ای در آن از آن منست و من عهد کرده ام
تا تو را بانوی گوشة انزوای خود سازم.
در آنجا، عاشق و معشوق، هر دو معشوق یکدیگرند:
نفسهایمان در هم خواهد آمیخت، آغوشهایمان بر هم خواهد سایید،
و رگهایمان همزمان خواهد طپید؛ و لبهایمان
با فصاحتی در ورای واژگان، همدیگر را خواهد پوشانید
روحی که در بین لبها فروزانست و چاههایی که
در درونیترین یاخته های ذاتمان جوشانست،
چشمه سارهایی از ژرفترین ژرفای زندگیمان
در صفای زرین شور و هیجان ما فروخواهد ریخت ...
به طپش می افتم، فرو می ریزم، می لرزم و از خود بیخود می شوم!

آیا این می تواند «شلی عریان و بی پرده» باشد؟ مری بیچاره که سرش با پرسی، کودک نوزاد، گرم بود و در رؤیاهای خویش غوطه می خورد، تا چندی از این جوشش و فوران احساسات شوهرش در برابر دختری دیگر بی خبر بود. اما در همین اوان، آن منبع الهام و برانگیزانندة تخیل رو به زوال گذارد. امیلیا با مردی ازدواج کرد، و (بنا به گفته مری) برای شوهرش «زندگی دوزخی فراهم آورد.» شلی از گناه شیرین و پرلذت و خوش آهنگش توبه کرد و مری نیز برخاطر پریش شوهرش با تفاهم و همدردیی مادروار، مرهم نهاد.
وقتی شلی شنید کیتس در گذشته است (23 فوریة 1821) چشمة طبع شاعرانه اش جوشش دل انگیزتری پیدا کرد. شاید او به منظومة اندیمیون اثرکیتس چندان توجهی معطوف نمی داشت ولی «انتقاد بیرحمانه ای» که در مجلة کوارترلی ریویو دربارة آن کار با ارزش و برجستة کیتس درج شده بود، شلی را چنان دستخوش خشم ساخت که از الاهة خود و کیتس، یعنی از موز الاهة شعر، تمنا کرد او را الهام بخشد تا مرثیه ای شایسته برای آن شاعر جوانمرگ بسراید. در 11 ژوئن به ناشر لندنی خود چنین نوشت: «منظومة ‹آدونائیس› به پایان رسیده است و تو آن را بزودی دریافت خواهی کرد. برای آنکه از مقبولیتی برخوردار شود کوشش چندانی مبذول نداشته ام ولی شاید که بتوان آن را بی نقصترین تصنیفاتم به شمار آورد.» شلی برای سرودن این قطعه قالب دشوار اشعار سپنسر را برگزیده بود. که اندکی قبل از آن زمان، بایرن با سرچشمه ای سرشارتر از قافیه ها، آن را در منظومة زیارت چایلدهرلد به کار برده بود. شلی بر روی این مرثیه با همة دقت و وسواس پیکر تراشی که مجسمة یادبودی برای یک دوست بپردازد، سرگرم تصنیف شد ولی ضرورت و قید آن قالب خشک و عاری از انعطاف به برخی از پنجاه و پنج بند این اثر حالتی تصنعی بخشید - حالتی که اگر هنرمند کمتر دستخوش شتابزدگی بود می توانست از آن احتراز جوید. مضمون این اثر نیز بر این گمان استوار شده بود که کیتس در نتیجة آن انتقاد جان سپرده است و شاعر سوگوار در مرگ دوستش، دعا می کرد «لعن قابیل بر آن کسی که سینة معصوم تو را آماج تیر جفا ساخت.» ولی کالبد شکافی کیتس نشان داد که شاعر در اثر بیماری سل حاد در گذشته است.
در سه بند فرجامین، شلی به مرگ خویشتن خوشامد می گوید چون موجب به هم پیوستگی خجستة وی با آن درگذشته نامیرا خواهد شد:
یکی بر جای می ماند، بسیاری دگرگون می شوند و می گذرند؛
روشنایی بهشت برای همیشه می درخشد، و سایه های زمین روبه گریز می نهند؛
زندگی، نظیر گنبد بلورینی رنگارنگ،
بر تابش سپید و پاک ابدیت، لکه می گذارد،
تا آن زمان که مرگ آن را پایمال کند و پاره پاره سازد. – بمیر،
اگر خواهی در کنار آن کس باشی که در جستجویش هستی! ...

چرا درنگ می کنی، چرا باز می گردی، چرا درهم فشرده می شوی، قلب من؟
امیدهای تو چند گاهی است بر باد رفته؛ از همه چیزها که در اینجاست
امیدهای تو زایل گشته – تو نیز باید اکنون روانه شوی! ...
این آدونائیس است که فرا می خواندت! اوه، با شتاب بدانجا روان شو،
مگذار بیش از این زندگی بگسلاند آنچه را مرگ می تواند پیوند دهد. ...
من در تاریکی و بیمناکی به جایی بس دور برده می شوم؛
در حالی که در درونیترین حجاب ملکوت می سوزم،
روح آدونائیس به سان اختری،
از مأوایی که جاودانگان در آنجایند رهنمونم شود.
در اینجا می توان چنین پنداشت که کیتس به این ندا با چند مصراع فراموش ناشدنی خویش پاسخ گفته باشد:
اینک بیش از هر زمان دیگر، مردن با شکوه می نماید،
که در نیمشب بدون هیچ رنجی از ماندن باز ایستی،
در آن حال که روحت را آزادانه نثار می کنی
در چنان نشئه و از خود بیخود شدنی!